نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

خودشیفتگی

هفته ی خوبی رو شروع کردم ! با انرژی ! خیلی شنگول ! 

امروزم خوب بود ! البته غیر ی اتفاق !! 

 

صبح سوار قطار شدم دیدم خیلی شلوغه! تصمیم گرفتم اکباتان پیاده شم با قطار ِ بعدی برم.. 

ی پسری جلوی من ایستاده بود.. 

پیاده که شدم این آقا جلوی من داشت میرفت! 

منم سرم پایین داشتم راهمُ میرفتم که یهو برگشت طرف منُ بهم گفت: دیگه دنبال ِمن نیای ها؟!؟!؟!؟! 

اینو گفت ُ برگشت خلاف ِمن رفت !! 

  

 تو ذهنم مرور کردم یارو چی گفت !  یعنی با من بود !؟ 

ی چند دقیقه ای تو شک بودم !! 

عجب ! بعضی از آدمها چقد خودشون رو تحویل مگیرن ! چقد همه چیز ُ به خودشون میگیرن !! 

چقد باید من داغون باشم که دنبال یارو راه بیوفتم !!!!  

 

اعصابم ُ خیلی خرد کرد !!دلم میخواست بهش بگم که آخه مردک بیشعور تو کی هستی که من دنبال تو راه بیوفتم!!  

 

خلاصه که همه از این به بعد باید مراقب خودشون باشن ! چون بنده آویزون شدم! دنبال همه راه میوفتم!! 

*هنوز در عجب کارهای نرگسم !! تو دو روز ۲۰۰تا به یارو مسیج زدن ُ اصرار !! نمیفهمم!! حالا اگه طرف میخواستت ی چیزی !! خیلی ضایعس !!  

*این چند روزه که سرحال شدم سر به سر همه گذاشتم ! مخ ِهمه رو خوردم ! شاهدم نوشی!!