نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

زیارت اهل قبور یا سفر مارکوپلو !

تصمیم بر آن شد که پنجشنبه ی آخر سال ُ به زیارت اهل قبور بریم ! 

پیش بابابزرگ بودیم که خواستم ی سری هم به شهدا بزنم قطعه ی باباجون نزدیک قطعه ی شهداست برای همین راهی شدم ی ذره که رفتم احساس کردم مدتی که نیومدم، اونجا خیلی تغییر کرده و نمی تونم قبراشون رو پیدا کنم برای همین تصمیم
گرفتم که برگردم هی برگشتم و هی به قطعه های پرت رسیدم ! اونجا بود که متوجه شدم
گم شدم !! 

نه کیفم همراهم بود نه گوشیم !خیلی مجهز بودم ، از خانمی گوشیشو گرفتم و
زنگ زدم به خواهری میگم نگران من نباشید من ی ذره گم شدم دارم میام ! الهی بمیرم
خیلی نگران شد گفت باشه عجله نکن ما اینجا نشستیم !! 

ازمن داغون تر ی خانمی بود که بهش میگم اینجا قطعه ی چند ؟میگه اصلا ما کجا هستیم !؟! 

خلاصه رفتم و رفتم تا رسیدم به قطعه ی مامانی که حدودا 11 تا قطعه با بابابزرگ فاصله داشت ! دوباره از یکی گوشی گرفتم ،به خواهری میگم من اینجام بیاین دنبالم میگه خودت بیا دیگه ما
اینجاییم !! 

نزدیک مقصد شده بودم که گل بود ُ به سبزه نیز آراسته شد و پاشنه ی کفشم
شکست و من خیلی شیک کفشم ُ دستم گرفتم ُ پا برهنه تو قطعه ها راه افتادم ! یعنی
دیگه ته لبخند زندگی! 

بعد از کلی ماجرا رسیدم بهشون داریم می ریم سمت ماشین مامان خانم چی به خوبه؟ نزدیک من راه نرو برو اونوربا اون وضعت !! منظورش پا برهنگیم بود! اخی خیلی دل نگرون بود !آخرش ما پیدا شدیم و به آغوش گرم خانواده بازگشتیم  

 

*توی همین گم شدن ها چشمم خورد به قبر شهیدی که نویسنده ای در مورد زندگی و شهادتش کتاب
نوشته بود ، ی بنده خدایی این کتاب و به من داده بود وخواسته بود بخونمش،خوندمش
ولی راستش ی ذره به نظرم اغرار آمیز میومد نمیدونم شایدم ما اینقد بدیم و بدی دیدم
که دیگه باور خیلی چیزا برامون سخت شده وقتی چشمم اقتاد به قبرش جا خوردم اصلا
فکرش ُ نمی کردم ی روزی برم سر مزارش اونم اینجوری گم شم و بعد یهو از اونجا سر
دربیارم ! ی جوری بود نمی دونم ولی ؟ هیچی  . . ابراهیم هادی روحت شاد