نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

روزهای گمشده

بچه که بودم شبهای تابستون با مامان ُبابام روی پشت ِبوم خونه مون که پر از گلدون های قشنگ یود میخوابیدیم. شبها قبل از اینکه خوابم ببره دراز میکشیدم ُ به آسمون که پُر بود از ستاره خیره میشدم٬ ستاره های پر نوری که هر کدوم ی چشمک بهم میزدن ُمنم بهشون لبخند میزدم.

 هر شب اینقدر میشمردمشون تا خوابم میبرد٬اون روزها آرزوهام به انداره ی وسعت ِ آسمون پر ستاره بود..

سالهاست دیگه تو اون خونه زندگی نمیکنیم٬  خیلی چیزا مثل ِقدیم نیست..  

حالا اون بچه ی دیروز شبهای تابستون دراز میکشه رو تختشُ چشم میدوزه به سقف اتاق ِکوچک ِبی ستارش !!