نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

دخترک در جایی نامعلوم درمرکز تاریکی ایستاده است... 

 

نوری نیست..مردمک چشمانش گشادتر از حد معمول است٬ به اطراف می نگرد.. 

 

هیچ چیز جز تاریکی نیست که او را با تمام نیرو درخود می بلعد ! 

 

فریادی در سینه که توانی برای خارج کردنش ندارد اورا بیشتر میترساند.. 

 

در دل به خود نهیب میزند و امیدوار برای رهایی از این وضعیت..به خانواده ! به دوستان و نزدیکانش !! 

 

دیگر بی فایده ست کار از کار گذشته و او محکوم به تاریکی تا ابد است !!