بیست ِِ ِدی ِ هزار ُ سیصد ُ نود
روزهای بیست ُدوسالگیم ُ
کرد ی خاطره !
خاطراتی که تو دفترچه ی زمان گم شدن ! گم میشن!
برام ی دفتر جدید فرستاد! صفحه ی اولش نوشته بود: روزهای بیست ُ سه سالگیت آغاز شد !
خوب بنویس که وقتی به آخرین برگش رسیدی مث ِامروز پر از یاس نباشی! خوب شروع کن و خوب به آخر برسونش!!
*میخوام روزهام ُ خوب بنویسم! ازت کمک میخوام ! تویی که این هدیه رو دادی! خودت کنارم باش! با هر نفس همرام باش!
کادوی ِتولد همین ُ میخوام ازت .. که هیچوقت ترکم نکنی ! به امیدت ورق میزنم روزها رو ..
*مهرنوش تمام سیصد ُشصد ُپنج روز ِسال ُبا من بود ! بهترین دوستم ! بهترین کسی که دردام ُ فهمید .. کسی که به اشتباهام نخندید ! بهم قوت قلب داد تا نترسم تا راحت از کنار مشکلات بگذرم ! ممنونم ازت :*
مهرنوش؟ خودت ُ برای سیصد ُشصت ُپنج روز ِجدید آماده کن !! :D
ِِِِِِِ