نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

نــا گفتــه هائی از جنس ِ گنــــدم

ஜღ کــسی چه میــدانـد٬ شــایــد زمیــن ِمــا جهنــم ِ سیــ ـاره ای دیــگر بــاشــد...ஜღ

ماهِ مهربون...

امروز اسباب کشی داشتیم! رفتیم خونه ی جدید! با اینکه کار نکردم! ولی انگار مثه خر کار کردم! 

البته اتاقم و خودم وسایلش و تا حدودی چیدم!! تمام بدنم درد میکنه! کم استخون درد داشتم!

امشب ماه چقدر قشنگه! تختم کاملا روبروشه!! لبخند میزنه! 

زیباست! خیلی....دیدم سرِ کیفه نشستم حسابی باهاش دردو دل کردم!   

وای که چقد براش حرف زدم! اونم مهربون نگام میکرد و به حرفام گوش میداد... 

وقتی حرفام تموم شد٬ با همون نگاه مهربونش گفت: نگران نباش همه چی درست میشه !   مطمئن باش... 

 

* خدایا ما فقط امیدمون به توِ ناامیدمون نکن! 

*شده برسم به سر پرتگاه ولی هیچوقت پرت نشدم به ته چاه! میدونم  اینبارم هوامو داری! 

کمکم میکنی نه؟!